داستان ماجرای یک همسر اثر ایتالو کالوینو...

داستان زنی به نام استفانیا، که علی رغم اینکه همسر دارد به همسر خودخیانتمی کند،

 این داستان در هنگام برگشت زن از خانه معشوقه اش به نام فُرنِرو که او را بسیار دوست دارد، اتفاق می افتد. زن که در این لحظه که داستان اتفاق می افتد بسیار مضطرب و مشوش است و مدام در تردید کاری که انجام داده و نگران از اینکه کسی از عمل زشت او باخبر شود.

او زن یک مرد ثروتمند شهر است و این عمل را هنگامی انجام داده که همسر خود مدتی است به سفر رفته است. در حالی که هنگام برگشت قصد دارد کسی از نبود او در خانه مطلع نشود وقتی نیمه های شب به خانه باز می گردد می بیند دروازه ویلا بسته است و شب را تا صبح در کافی شاپ روبروی خانه شان می گذارند، در طول شب مردان زیادی رفت و آمد می کنند او در ابتدا مضطرب است که در میان این همه مرد است ولی ....

این قسمت بخش پایانی داستان است...


استفانیا، آنجا،در میان آن مردان رنگ و وارنگ تنها بودو با آنهااختلاط می کرد.خیالش جمع بود، اعتماد به نفس داشت و دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. این اتفاق، اتفاق جدید آن روز صبح بود.

از کافه بیرون رفت تا ببیند دروازه را باز کرده اند یا نه. کارگر هم خارج شد، سوار موتور گازی شده، دستکشهایش را به دست کرد. استیفانیا پرسید: «سردتون نیست؟» کارگر روی سینه اش مشتی زد صدای روزنامه ای برخاست. گفت: «سپر دارم» و بعد با لهجه گفت: «خداحافظ خانوم.» استیفانیا هم با لهجه خداحافظی کرد و او رفت.

استیفانیا فهمید اتفاقی افتاده که دیگر نمی تواند آن را نادیده بگیرد. این شیوه جدیدش که می توانست در میان مردان، چه شب زنده دار، چه شکارچی و چه کارگر بماند او را متفاوت کرده بود.خیانتاین بود، این ماندن در میان آنها، آن هم این طور پا به پایشان. فُرنِرو را حتی دیگر به یاد هم نمی آورد.

دروازه باز بود. استفانیا با عجله هر چه تمام تر وارد خانه شد. زنِ دربان او را ندید....


و همیشه یکبار برایمتفاوتبودن از آن چیزی که قبلاً بودیم کافی است...