۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

رنگین کمان - دل و دلیل

به یادتم... بدون دلیل

به یاد هم بودن دل می خواهد نه دلیل

و چه دلیلی از تو بزرگتر ایبی بدیل...

P.M

*



۳۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - جابه جایی خاطره ها... :)

تقریباً روزانه 2 الی 3 ساعت از روز رو در رفت و آمد با اتوبوس می گذرونم.

بعضی وقتا اتوبوس رو دوس ندارم. گاهی پر می شه از آدمای جورواجوری که تو این هوای گرم حسابی به هم چسبیدن، حرف می زنن، دعوا می کنن، دزدی میشه، بچه گریه می کنه و بد از تر همه وقتیه که عذاب وجدانت واسه دادن جایی که روش نشستی گل می کنه.

اصولاً آدمایی که جات رو می گیرن چند دسته هستن دسته اول خانم ها مسن و پیری که باید جات رو بهشون بدی و البته غیر از این دور از انسانیته.

دسته دوم خانومایی هستن که بچه بغلن ، ( البته این دسته هم خود به دو دسته دیگه تقسیم می شه دسته اول اونایی که بچه هاشون به سنی نرسیدن که بخوان راه برن در این صورت دوباره انسانیت حکم می کنه که جات رو به اونا قرض بدی، دسته دوم اون خانومایی هستن که بچشون دیگه راه می ره به زور دست بچه شون رو قبل از اینکه وارد اتوبوس بشن گرفتن و هی بچه شون رو می کشن که خودت راه بیا ولی همین که وارد اتوبوس می شن بچه شون رو بغل می کنن و با التماس هی به این و اونی که رو صندلی نشستن نگاه می کنن بعد خودشون به بهانه اینکه بچه بغلشونه یه جایی گیر می یارن و می شینن )

دسته سوم خانومای ثپل مپلی هستن که وقتی نشستی مدام با عضلات ورزیدشون شما رو تهدید می کنن تا به حالتی نزدیک به خفگی که رسیدی مجبوری با اکراه جات رو به اونا بدی...

دسته چهارم خانومایی هستن که زود غش و ضعف می کنن و به این بهانه دوباره واسه خودشون جا پیدا می کنن.

دسته بعدی خانومایی هستن که بچه های 10 تا 12 ساله دارن به بهانه اینکه عزیزم یه کم جمع تر می شینی بچه ی منم کنارت بشینه تو هم خودت رو جمع و جور می کنی ... ولی بعد بچه هی بهانه ی مادر رو می کنه که بیا مامان تو هم بشین و دوباره تو مجبوری جات رو به اونا بدی. 

خلاصه هر روز یه بهانه هس واسه اینکه عذاب وجدانت خواسته یا ناخواسته دوباره عود کنه و تو دوباره رو پا ایستاده با اتوبوسی مملو از جمعیت و بیشتر شبیه کمپوت یا کنسرو از نوع آدمیزاد و البته با این گرمای تابستون و این اتوبوسای پیشرفته بدون کولر و مدرن ایرانی، صد در صد استریلیزه  و پاستوریزه، دوباره به مقصد برسی.

ولی هیچ کدومش قشنگ تر از این نیس که یه دوست یا آشنای قدیمی رو تو اتوبوس ببینی و از روی میل و دلخواهی خودت،  جات رو به اون عزیز بدی...

مثل امروز که معلم ریاضی دوران راهنمایی ام رو دیدم.

در حالی که یه خاطر خیلی بد از این معلم هم داشتم و زیاد ازش خوشم نمی یومد. آخه من هیچ وقت ریاضیم خوب نبود با اینکه مثلاً شاگرد زرنگ کلاس بودم و مبصر، همیشه تو ریاضی لنگ می زدم. یادمه هیچ وقت هم تمرینا رو حل نمی کردم و همیشه تمرینا رو از روی دفتر خواهرم که یه سال از من بزرگتره می نوشتم.

البته این دفتر پیش دوستای دور و برم هم دیگه معروف شده بود. چون زنگای تفریح با دور و بریام جمع می شدیم و از روی جواب تمرینای حل شده سال قبل کپی می کردیم و کلی خوشحال هم بودیم.

یادمه آخرای سال بود که این دفتر رو بردم مدرسه. دو سه تا درس مونده بود به آخر کتاب، من دیگه از روی تنبلی جوابا رو توی دفتر خودم ننوشتم و گفتم این که دیگه دو سه تا درس نموده همین دفتر خواهرم رو نشون خانم معلم می دم. زد و نقشه ی ما نگرفت و همین خانم معلمی که امروز دیدمش فهمید و کلی جلو بچه ها خفتم داد که نگا دور و بریات همه حل کردن و تو که مبصر کلاسی حل نکردی. حالا نگو همه ی اونا زنگ تفریح از رو دفتر خواهر من نوشته بودن. منم هیچی نگفتم تنبیه اش این بود که تا آخر سال همش هر دفعه که ریاضی داشتیم من باید می رفتم پای تخته و تمام مسئله ها رو حل می کردم. ولی بازم درس عبرت نشد و من دوباره سال بعد شیوه ی خودم رو در پیش گرفتم. :D

تمام این ماجرا با دیدن دوباره خانم میریان جلوی چشمم اومد با این حال رفتم جلو و حال واحوال کردم و جام رو بهش دادم. خیلی خوشحال شد. منم خیلی خوشحال شدم کلی هم تحویلم گرفت و واسم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد.

بازنشسته شده بود، کمی پیرتر و البته مهربون تر... وقتی باهاش حرف می زدم فک کردم خیلی وقته که واسم محترم و دوست داشتنیه... و الان که فک می کنم دیگه هیچ حس بدی نسبت به اون روز و خانم معلم مهربونم ندارم.

امروز اتوبوس واسم قشنگ بود و دوست داشتنی...

قشنگ و دوست داشتنی واسه اینکه همین اتوبوس باعث شد که یه خاطره بد، جاش رو به یه خاطره خوب بده

و الان خیلی خوشحالم.... :)

پری...:)



۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - محرومیت دیروز و محدودیت امروز ...


همیشه محرومیت محدودیت نیست...

ترس از شکستن شیشه همسایه، بعضی ها را از بازیهای کودکی محروم کرد...

نتیجه ی محرومیت دیروز محدودن نبودن کنون آنهاست

                        در بازی کردن روزانه با دل و شکستن غرور....


P.M



۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - مامان من... :)

همیشه وقتی با مامانم می رم بیرون کلی بهم خوش می گذره. چون همیشه یه چیزی واسش عجیب و غریبه و بهش گیر می ده و معمولاً به چیزایی گیر می ده که زیاد توش تخصص نداره مثلا:

دیروز با مامان گرامی رفتیم پرده سرا واسه خرید پرده.

اول مغازه یه قفس شیک و تمیز بود که دو تا پرنده سیاه و نه چندان زیبا توش بود.

مامانم بعد از کلی سوال از این پرده و اون پرده در حالی که تقریباً دیگه فروشنده هم کلافه شده بود گفت خیلی ممنون حالا یه روز دیگه می رسیم خدمتتون دیگه حالا شما قیافه ی فروشنده رو در نظر داشته باشین.

منم تمام مدت داشتم به این پرنده ها نگاه میکردم و تو دلم می گفتم یعنی این چه پرنده ای می تونه باشه تو این قفس شیک و پیک.

تا اینکه داشتیم از مغازه می یومدیم بیرون که یکی از پرنده ها یه صدای نابهنجاری از خودش درآورد.

مامانم با یه حس کنجکاوی یه نگاه متخصصانه ای به پرنده ها کرد و بعد یه نگاهی به فروشنده که این کلاغه دیگه؟ درسته آقا!!!

آقای فروشنده هم یه نگاهی به قفس یه نگاهی به مامان گفت: خانوم محترم کی کلاغ رو تو یه همچین قفسی نگه می داره آخه!!!

در این لحظه خانوم آقای فروشنده یک چنان خنده ای کرد که منم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، حالا آقای فروشنده از دست هر سه تامون حسابی کفری که دوباره مامان یه نگاه متخصصانه دیگه ای کرد و گفت: آخه نوکش خیلی شبیه کلاغه...

خانم آقای فروشنده هم زیرچشمی به شوهرش نگاهی می کرد و دیگه ریز ریز می خندید. منم که دیگه به زور خودمو نگه داشته بودم، ولی آقای فروشنده ساکت موند و جواب مامان رو نداد

مامان منم که کوتاه بیا نبود هی این ور قفس رفت هی اون ور قفس رفت و گفت حالا این چی بود آقا؟

طرف گفت: مرغ میناااااااااا خانوم

مامانم گفت: آهان گفتم بهش نمی یومد کلاغ باشه اونم تو این قفس...

خلاصه آخرش نفهمیدم چه جوری از تو مغازه اومدم بیرون...

فقط لحظه آخری که داشتم از مغازه بیرون می یومدم رو یادمه که برگشتم یه نگاهی به مغازه کردم و دیدم اون خانومم مثل من از زور خنده شکمش رو گرفته و اشکاش هم دراومده...

خلاصه یه همچین مامان گُلی دارم من...


 



... :)
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - زیبا رخ زشت سیرت

دوست دختری دارم که او را دوست پسری است...

گاهی که با هم قدم می زنیم مدام از زیبایی یار خوش سیما می گوید و من از تفاوت صورت و سیرت

ولی باز او می گوید، می گوید از او، از روزی که ریش گذاشته و زیباست و از روزی که نگذاشته و زیباتر!

چند باری هم دیدم آنها را با هم و البته این زیبا روی دلبر را با یاران دگر!!!

کنون با خود می گویم:

ای زیبارخ دلبر، ریش بگذاری و نگذاری

باز همان زشت سیرت دیروزی...

P.M


۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری