۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

رنگین کمان - دل من و یاد تو...

روزگاری گفتیم و شنیدیم ...

گفتی و من گوشِ جان دادم

                به تمام ِحرفهای شیرینِ از زبان برآمده ات...


منم گفتم از دل...

گفتم و تو فقط شنیدی آن تمامِ حرفهای از دل برآمده ام


کنون روزگاری است رفته ایم...

                                تودر دل منو مناز یاد تو ...

P.M



۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - می خندم...

میخندم...

ساده میگیرم...ساده میگذرم

بلند میخندم و با هرسازی میرقصم

نه اینکه دلخوشم ... نــــه اینکه شادم... و از هفت دولت آزاد

مدت طولانی شکسته ام

زمین خوردم و سختی دیدم؛گریه کردم

و حالا برای زنده ماندن خودم را به "کوچه ی علی چپ"زده ام

روحم بزرگ نیست،دردم عمیق است

میخندم که جای زخم ها را نبینید...

****

این متن رو در وبلاگ یکی از دوستان دیدم...

تحلیل من:

از هفت دولت آزاد نیستم... ولی شادم...

ساده می گیرم و شادم....

شکست زخم و درد عمیق هم روحم را بزرگ می سازد....

روحت که بزرگ شد چه در کوچه علی چپ باشی یا نباشی فقط می خندی، می خندی به همه ی آنهایی که به دنبال آزادی از هفت دولت اند. می خندی از آنهایی که سخت می گیرند،

بلند  و بلند تر می خندی از ته دل می خندی چون ساده می گیری، ساده می گیری و می خندی و بیشتر از آنهایی  که دیوانه می پندارنت... و باز هم می خندی.... :)



۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - سفر نامه ای از غروب

من زیاد سفر می کنم واسه همین گاهی اوقات دوربین عکاسیم رو هم با خودم می برم. دیروز که یه سفر به آفریقا داشتم  آسمان آفریقا هنگام طلوع و غروب واقعاً منو به وجد آورد، واسه همین یه چند تایی عکس البته نیم حرفه ای گرفتم اگه از کیفیت عکسا راضی نیستید واقعاً معذرت می خوام چون این سفر خیلی عجله ای بود و باید تا شب به خونه بر می گشتم و همچنین چون در حال پرواز بودم و زیاد تمرکز نداشتم. :D

این عکسا تقدیم به همه ی شما. امیدوارم لذت ببرید...


این خودم هستم دادم یکی از پروانه های بومی آفریقا ازم عکس گرفت که یادگاری بمونه.... :)



وقتی به آفریقا رسیدم خورشید خانوم داشت طلوع می کرد...
چه زیباست...


صبحانه ام رو که می خوردم با این صحنه زیبا روبرو شدم...
چه شبنم زیبایی است... :)


البته من بیشتر واسه دیدن غروب زیبای آفریقا به اونجا سفر کردم اینا هم سوژه های جالب بین راه بودن که من ازشون عکس گرفتم ... :)

چه زیباست ...


با این قاصدک زیبا تو سفرم دوست شدم. البته زبانش رو نمی فهمیدم چون به زبان بومی آفریقایی صحبت می کرد متاسفانه انگلیسی هم بلد نبود و ما فقط به هم لبخند می زدیم.... :)


بالاخره به نقطه ی مورد نظری که غروب زیبایی داشت رسیدم...

یه غروب زیبا و دل انگیز.... :)


دیگه داشت شب می شد.... :)


جاتون خالی خیلی خوش گذشت... امیدوارم شما هم از دیدن این عکسا لذت برده باشید.


پری پروانه... :)



۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - ساعت هشتِ نصف شب...

چند شب پیش وقتی از یک روز سخت کاری به خونه اومدم محدثه و محمد مهدی خونمون بودن.

بعد از کلی پچ و پچ در گوش هم، آخرش فهمیدم با کمک سارا خواهرم واسم کیک پختن و می خوان مثلاً من نفهمم و واسم جشن تولد بگیرن. حالا نگو بوی کیک تموم خونه رو برداشته بود، ولی منم نفهمیدم که...

خلاصه بعد از برپایی جشن توسط این دو همکار زبل و کلی اذیت و شیطنت، ساعت 20 دقیقه به یک شب، گفتم: بچه ها دیگه شیطونی بسه، بدویید بگیرید بخوابید.

مهدی یه نگاهی به ساعت یه نگاهی به من گفت: خاله پری هنوز که زوده تازه ساعت هشته.

من یه نگاهی به ساعت یه نگاهی به مهدی گفتم: ساعت هشته؟!!! یه بار دیگه با دقت به عقربه هاش نگاه کن بهم بگو ساعت چنده؟

دوباره گفت: ساعت هشته دیگه!!!

گفتم: عزیزم الان دیگه نصفه شبه. به نظرت ساعت باید هشت باشه؟!!

خلاصه روی حرف خودش که نه الان ساعت هشته.

بی خیال مهدی شدم رو کردم به محدثه گفتم: محدثه تو بگو عزیزم الان ساعت هشته؟

محدثه یه نگاهی به من یه نگاهی به ساعت: گفت خب می چیه! حتماً ساعت هشتِ نصفه شبه دیگه...

کلاً از هر دو تاشون ناامید شدم... و تو دلم یه یادی از معلماشون کردم...

حالا موندم یا داشتن منو سر کار می ذاشتن یا واقعاً اینا ورژن جدید کلاه قرمزی و پسرخاله هستن و منم فک کنم در نقش خانم مجری ...

 ... :)



۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - رساله ای از تو

رساله ای نوشتم ازتو...

صفر را به دستم داد استاد راهنمایم

چون رساله ام نه دلیل داشت، نه هدف، نه یافته و نه نتیجه...

فقط پیوست داشت...

تمام خوبی های دنیا را به تو پیوست کردم...

بدون دلیل و هدف

و نتیجه اش صفری تلخ از نبودنت...

بامنبیا روز دفاع...

اگر بیاییدو نفریبا صفر  بیست می شود رساله ام...

P.M

...




۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - دروغ ...


*چوپان دروغگو را خواندیم تا عبرتی شود

چوپان دروغگو خودش اینک اول است از آخر...

 

*دروغ همیشه تلخ نیست...

شیرین بود دوست داشتنی که قندها آب می کرد در دلم...

 

*هزاران دروغ گفت تا لحظه ایی با من باشد

یک راست بگو تا یک عمر با تو بمانم...

P.M

-----
*Im so tired of the same old grind these days.
*All my dreams gone with the wind... gone with the wind...
*WhenI getmad,I laughmorethanbefore...
**I just say wish, Just wish...just wish... :][
***I Love the Rain ... :)



۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - اوژنی گرانده...

در یکی از نخستین روزهای ماه اوت همان سال، اوژنی روی همان نیمکت چوبی که پسرعمویش روی آن سوگند خورده بود تا ابد دوستش داشته باشد و خودش هم هر وقت که هوا خوب بود صبحانه اش را همان جا می خورد.

در همین موقع نامه رسان داد زد و نامه ای به دست خانم کونوایه داد. خانم کونوایه نیز به باغ دوید و فریاد زنان گفت: «دوشیزه خانم، نامه! نامه از کسی که منتظرش بودید» و نامه را به بانوی خود داد.

اوژنی با دستی لرزان نامه را باز کرد. حواله ی قابل دریافت رقص کنان از داخل آن به زمین افتاد. نانون حواله را برداشت و در نامه نوشته شده بود:

«دخترعموی عزیزم»

اوژنی فکر کرد: «آه، دیگر اوژنی او نیستم» و دلش هری ریخت.

«شما...»

- ولی به من میگفت تو

اوژنی دستهایش را به سینه اش زد. جرئت نداشت حتی یک کلمه ی دیگر از نامه را بخواند قطره های اشک در چشم هایش جمع شد.

دختر عموی عزیزم

مطمئنم از شنیدن خبر موفقیتم در کار تجارت خوشحال خواهید شد. شما باعث شدید من موفق شوم. حالا ثروتمند برگشته ام چون به نصایح عموی خود که خبر مرگ او و زن عمویم را همین چند وقت پیش از آقای دگراسن شنیدم. گوش کردم. مرگ پدر و مادرها امری طبیعی است و ما باید جای آنها را بگیریم. امیدارم که تا حالا آرامش خاطر پیدا کرده باشید. چنان که خود من نیز نیک می دانم هیچ چیز در برابر زمان نمی تواند مقاومت کند. آری دختر عموی عزیزم، دیگر متاسفانه زمان توهمات برای من سپری شده است. اما آیا می توانست غیر از این باشد؟ هنگامی که من به کشورهای مختلف سفر می کردم در مورد زندگی خیلی فکر کردم. وقتی به سفر می رفتم بچه ای بیش نبودم اما اینک که برگشته ام مرد شده ام. امروز به چیزهای مختلفی فکر می کنم که در آن موقع حتی خوابش را هم نمی دیدم. دختر عمو، شما اکنون آزاد هستید و ظاهراً چیزی جلوی عملی شدن آرزوهای پیشین ما را نمی گیرد. اما من آن قدر صداقت ذاتی دارم که وضعیتی را که الان در آن هستم از شما پنهان نکنم. من روابطی را که با هم داشتیم فراموش نکرده ام و همیشه در سفرهای طولانی خود به یاد آن نیمکت چوبی...

اوژنی طوری از جایش بلند شد که انگار روی زغال های گداخته نشسته است. بعد رفت و روی یکی از پله های سنگی حیاط نشست.

... به یاد نیمکت چوبی کوچکی که روی آن پیمان عشق ابدی با هم بستیم، آن راهرو، آن سالن غم انگیز، اتاقم در زیر شیروانی به یاد آن شبی می افتادم که شما با آن محبت ظریفتان دستیابی به آینده را برایم راحت تر کردید. بله، این خاطره ها به من دل و جرئت می داد و در دل به خودم می گفتم که شما همیشه در ساعتی که با هم قرار گذاشته بودیم به یاد من می افتید. آیا در ساعت نه همیشه به ابرها نگاه می کردید؟ بله مطمئمنم این کار را می کردید. نه من نباید به چنین دوستی صادقانه ای خیانت کنم، نباید شما را فریب بدهم. اکنون وصلتی به من پیشنهادشده است که همه ی افکار و نقشه هایی را که من در مورد ازدواج دارم عملی می کند. عشق در ازدواج فقط یک توهم است. تجربیات کنونی من به من هشدار می دهد که در کار ازدواج ناگزیریم از همه قوانین اجتماعی و مقتضیات مرسوم به دنیا، پیروی کنیم. به هر حال ما با هم تفاوت هایی داریم که شاید روی آینده ی شما دختر عموی عزیزم بیشتر تاثیر بگذارد تا روی آینده من. من در اینجا نمی خواهم حرفی از رسم و رسوم، علایق، آموزش و پرورش، رفتار و عادات شما که هیچ کدام با زندگی در پاریس و نیز با آینده ای که من برای خودم مشخص کرده ام سازگاری ندارد، حرفی بزنم. هدف من این است که خانه ای بزرگ و باشکوه داشته باشم و میهمانی های زیادی بدهم و خلاصه، در این دنیا زندگی کنم ولی فکر می کنم که شما تا آنجا که یادم می آید عاشق زندگی آرام و ساکت بودید. من می خواهم با شما صریح تر حرف بزنم تا شما، در مورد وضعیت کنونی من قضاوت کنید.، چون این حق شماست که وضع مرا بدانید و درباره ی آن قضاوت کنید.

من در حال حاضر هشتاد هزار فرانک درآمد دارم. با این درآمد می توانم با خانواده ی دوبریون وصلت کنم و با ازدواج با وارث آن که دوشیزه ای نوزده ساله است. صاحب عنوان اشرافیت، منصبی درباری یعنی ملازم اتاق خواب اعلی حضرت و موقعیتی بسیار عالی شوم. دختر عموی عزیزم، باید پیش شما اعتراف کنم که اصلاً علاقه ای به دوشیزه دوبریون ندارم اما از طریق ازدواج با او، طبقه ی اجتماعی فرزندانم که یک روزی مزایای خیلی زیادی خواهد داشت تثبیت می شود. هم اکنون طرفداران سلطنت هر روز بیشتر می شوند. به این ترتیب، بعد از چند سال هنگامی که پسرم مارکی دوبریون شد صاحب ملکی می شود که اجاره اش چهل هزار فرانک برایش درآمد دارد. به علاوه می تواند هر مقام دولتی را که برای خودش مناسب می داند به دست آورد. ما در قبال فرزندانمان دینی به گردن داریم.

دختر عمو، می بینید که من با چه حسن نیتی نیات قلبی، آرزوها و میزان دارایی ام را برای شما فاش می کنم. شاید پس از هفت سال جدایی ما، شما هم عشق دوران جوانی مان را از یاد برده باشی. اما من هرگز محبت شما را فراموش نکرده ام و نه قول خودم را. همه ی این چیزها را یادم هست، حتی قولی که سرسری دادم، در صورتی که آدمی که کمتر از من وجدان داشته باشد و قلبش جوان و صاف نباشد به ندرت پایبند قولش می ماند. آیا من با افشای پیشنهاد ازدواج کاملاً مصلحتی ام و گفتن اینکه هنوز عشق کودکانه مان یادم هست، خود را به دست شما نمی سپارم و شما را صاحب اختیار سرنوشت خود نمی کنم؟ آیا به شما نمی گویم که اگر بلند پروازی های اجتماعی ام را کنار بگذارم، آنگاه از صمیم قلب به خوشبختی ساده و کاملی که شما قبلاً تصویر جذابی از آن را نشانم داده این خواهم رسید؟

همراه این نامه حواله ای به مبلغ هشت هزار فرانک به نام شما و قابل دریافت در بانک فرستاده ام. این پول که به طلا قابل پرداخت است. شامل اصل و سود پولی است که شما لطف کردید و به من قرض دادید. من منتظرم که صندوقی از بردو برایم برسد. در این صندوق چیزهایی در آن هست که شما حتماً به من اجازه می دهید که به نشانه ی قدردانی همیشگی تقدیم حضورتان کنم. به محض دریافت آنها می توانید با همان کالسکه پستی جعبه ی لوازم آرایش مرا به نشانی خیابان هیلر برتن، منزل دوبریون برای من بفرستید.

اوژنی با خود گفت: «آه چیزی را که من حاضر بودم جانم را سرنگهداری اش فدا کنم باکالسکه ی پستی بفرستم؟»

چند روز بعد

شارل به دلیل بدهی های سنگین پدرش به ورشکستگی نزدیک می شد و خانواده دوبریون قصد داشتند از ازدوج دخترشان با شارل به دلیل ورشکستگی جلوگیری کنند.

که این نامه از اوژنی به دست شارل رسید:

پسرعموی عزیزم

آقای دوبونفون رئیس دادگاه قبول کرده است که از جانب من رسید پرداخت همه ی بدهکاری های عمویم را، همراه با رسیدی که تایید می کند من همه ی پولی را که از این بابت پرداخته ام، از شما گرفته ام، به شما بدهد. من خبر ناکامی احتمالی شما را شنیده ام و فکر کردم که ممکن است پسر یک تاجر ورشکسته نتواند با دوشیزه دوبریون ازدواج کند. بله پسرعموی عزیز، قضاوت شما درباره ی زندگی، عقاید و اخلاق و رفتار من کاملاً درست است. درست است، من جایی در این دنیا ندارم، من نه از حساب و کتاب های آن سردر می آورم و نه از رسم و رسوم آن، و نمی توانم لذت و خوشی هایی که شما در این جامعه به دنبال آن هستید برایتان فراهم کنم. امیدوارم با همان آداب و رسوم اجتماعی که شما عشق ما را فدای آنها کردید خوشبخت باشید. برای آنکه خوشبخی شما را کامل کنم. فقط می توانم آبروی پدرتان را به شما هدیه کنم. خداحافظ! دخترعموی تان همیشه دوست وفادار شما خواهد بود.

برخی از زنان وقتی می بینند عاشق، آنها را ترک کرده، سعی می کنند رقیبشان را از آغوش عاشق شان درآورند و او را بکشند و شتابان به آن سر دنیا، به سوی چوبه ی دار یا گورشان بروند. این کار بدون تردید قابل توجیه است. انگیزه ی این جنایت، عشق شدید است که حتی عدالت بشر را هم بهت زده می کند. دسته ای از زن های دیگر در برابر آن سر تسلیم فرود می آورند. سپس سکوت می کنند و عذاب می کشند، جان می کنند و زندگی خودشان را می کنند تسلیم می شوند و اشک می ریزند،عفو می کنند و دعا می کنند و تا نفس آخرشان در زندگی عشقشان را از یاد نمی برند. این همان عشق است،عشق واقعی، عشق فرشتگان، عشق پرافتخار کسی که با عذاب عشق زندگی می کند و از عشق می میرد. عشق اوژنی هم چنین عشقی بود. اوژنی پس از آن که نامه ی وحشتناک را خواند سرش را بلند و به آسمان نگاه کرد و یاد آخرین حرف های مادرش در بستر مرگ افتاد که با پیشگویی دم مرگش، نگاهی ژرف و روشن به آینده کرده بود. سپس اوژنی یاد مرگ و زندگی پیامبرگونه او افتاد و با یک نگاه، سرنوشت خودش را ارزیابی کرد. دیگر کاری برای او نمانده بود، فقط می توانست بال و پر بگشاید و به آسمان ها پرواز کند و تا روز رستگاری سرگرم عبادت باشد.

گریه کنان گفت: «مادرم درست می گفت، رنج بردن و مردن»

...



۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - لپ نی نی ... :)


بازمتابستوناومـــــــد         پشــــــــهبه میدون اومـد

آسمونپرســــــــــــتاره    نی نیلپـــــــش می خاره

اینپشهها چه لوسن         لوپنی نیرو می بوسن

فک می کنن کهنی نی       لپــــــــــش شدهشیـرینی



:)



۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری

رنگین کمان - برترین شب به بلندای هزار ماه...

۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پریسا مکاری