تقریباً روزانه 2 الی 3 ساعت از روز رو در رفت و آمد با اتوبوس می گذرونم.

بعضی وقتا اتوبوس رو دوس ندارم. گاهی پر می شه از آدمای جورواجوری که تو این هوای گرم حسابی به هم چسبیدن، حرف می زنن، دعوا می کنن، دزدی میشه، بچه گریه می کنه و بد از تر همه وقتیه که عذاب وجدانت واسه دادن جایی که روش نشستی گل می کنه.

اصولاً آدمایی که جات رو می گیرن چند دسته هستن دسته اول خانم ها مسن و پیری که باید جات رو بهشون بدی و البته غیر از این دور از انسانیته.

دسته دوم خانومایی هستن که بچه بغلن ، ( البته این دسته هم خود به دو دسته دیگه تقسیم می شه دسته اول اونایی که بچه هاشون به سنی نرسیدن که بخوان راه برن در این صورت دوباره انسانیت حکم می کنه که جات رو به اونا قرض بدی، دسته دوم اون خانومایی هستن که بچشون دیگه راه می ره به زور دست بچه شون رو قبل از اینکه وارد اتوبوس بشن گرفتن و هی بچه شون رو می کشن که خودت راه بیا ولی همین که وارد اتوبوس می شن بچه شون رو بغل می کنن و با التماس هی به این و اونی که رو صندلی نشستن نگاه می کنن بعد خودشون به بهانه اینکه بچه بغلشونه یه جایی گیر می یارن و می شینن )

دسته سوم خانومای ثپل مپلی هستن که وقتی نشستی مدام با عضلات ورزیدشون شما رو تهدید می کنن تا به حالتی نزدیک به خفگی که رسیدی مجبوری با اکراه جات رو به اونا بدی...

دسته چهارم خانومایی هستن که زود غش و ضعف می کنن و به این بهانه دوباره واسه خودشون جا پیدا می کنن.

دسته بعدی خانومایی هستن که بچه های 10 تا 12 ساله دارن به بهانه اینکه عزیزم یه کم جمع تر می شینی بچه ی منم کنارت بشینه تو هم خودت رو جمع و جور می کنی ... ولی بعد بچه هی بهانه ی مادر رو می کنه که بیا مامان تو هم بشین و دوباره تو مجبوری جات رو به اونا بدی. 

خلاصه هر روز یه بهانه هس واسه اینکه عذاب وجدانت خواسته یا ناخواسته دوباره عود کنه و تو دوباره رو پا ایستاده با اتوبوسی مملو از جمعیت و بیشتر شبیه کمپوت یا کنسرو از نوع آدمیزاد و البته با این گرمای تابستون و این اتوبوسای پیشرفته بدون کولر و مدرن ایرانی، صد در صد استریلیزه  و پاستوریزه، دوباره به مقصد برسی.

ولی هیچ کدومش قشنگ تر از این نیس که یه دوست یا آشنای قدیمی رو تو اتوبوس ببینی و از روی میل و دلخواهی خودت،  جات رو به اون عزیز بدی...

مثل امروز که معلم ریاضی دوران راهنمایی ام رو دیدم.

در حالی که یه خاطر خیلی بد از این معلم هم داشتم و زیاد ازش خوشم نمی یومد. آخه من هیچ وقت ریاضیم خوب نبود با اینکه مثلاً شاگرد زرنگ کلاس بودم و مبصر، همیشه تو ریاضی لنگ می زدم. یادمه هیچ وقت هم تمرینا رو حل نمی کردم و همیشه تمرینا رو از روی دفتر خواهرم که یه سال از من بزرگتره می نوشتم.

البته این دفتر پیش دوستای دور و برم هم دیگه معروف شده بود. چون زنگای تفریح با دور و بریام جمع می شدیم و از روی جواب تمرینای حل شده سال قبل کپی می کردیم و کلی خوشحال هم بودیم.

یادمه آخرای سال بود که این دفتر رو بردم مدرسه. دو سه تا درس مونده بود به آخر کتاب، من دیگه از روی تنبلی جوابا رو توی دفتر خودم ننوشتم و گفتم این که دیگه دو سه تا درس نموده همین دفتر خواهرم رو نشون خانم معلم می دم. زد و نقشه ی ما نگرفت و همین خانم معلمی که امروز دیدمش فهمید و کلی جلو بچه ها خفتم داد که نگا دور و بریات همه حل کردن و تو که مبصر کلاسی حل نکردی. حالا نگو همه ی اونا زنگ تفریح از رو دفتر خواهر من نوشته بودن. منم هیچی نگفتم تنبیه اش این بود که تا آخر سال همش هر دفعه که ریاضی داشتیم من باید می رفتم پای تخته و تمام مسئله ها رو حل می کردم. ولی بازم درس عبرت نشد و من دوباره سال بعد شیوه ی خودم رو در پیش گرفتم. :D

تمام این ماجرا با دیدن دوباره خانم میریان جلوی چشمم اومد با این حال رفتم جلو و حال واحوال کردم و جام رو بهش دادم. خیلی خوشحال شد. منم خیلی خوشحال شدم کلی هم تحویلم گرفت و واسم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد.

بازنشسته شده بود، کمی پیرتر و البته مهربون تر... وقتی باهاش حرف می زدم فک کردم خیلی وقته که واسم محترم و دوست داشتنیه... و الان که فک می کنم دیگه هیچ حس بدی نسبت به اون روز و خانم معلم مهربونم ندارم.

امروز اتوبوس واسم قشنگ بود و دوست داشتنی...

قشنگ و دوست داشتنی واسه اینکه همین اتوبوس باعث شد که یه خاطره بد، جاش رو به یه خاطره خوب بده

و الان خیلی خوشحالم.... :)

پری...:)