مدتی است نمینویسم
انگار مدتی است جوهر تخیل ذهنم پاک خشک شده است...
انگار مدتی است را زندگی نکرده ام...

وقتی برمیگردم و به پشت سر نگاه میکنم...

میبینم چقدر دور شده ام از آنچه باید باشم و نیستم...

میبینم چقدر گم شده ام...

و  چقدر  در بیراهه های ناخواسته ای  که نامهربانان برایم ساختند قدم زده ام...

وقتی میبینی خودت ایستاده ای تنها، روی نقطه ای نامعلوم از کره خاکی...

جایی که همیشه با قلبی روشن به دور دست های دست نیافتنی مینگریستی...


و با قلبی پر از شوق میدویدی به سوی لمس دست نیافته ها...

اکنون روی همان نقطه ایستاده ای خیره به سمت همان دست نیافته ها...

میخواهی بروی میدانی چیزی منتظر توست... چیزی که باید بیابی اش...

ولی انگار چیزی کم است...

همه بار و بنه سفر را چک میکنی...

خودت، راهت، هدفت ...

آخ یادم آمد قلمم جوهر ندارد....

آخ یادم آمد جوهر قلمم قلبم است...

انگار قلبم را گم کرده ام...

باید بگردم قلبم را پیدایش کنم...

قلب من کجاست؟  نکند پیش کسی جامانده باشد؟

باید بگردم قلبم را پیدایش کنم...

باید بگردم دنبال آدرس کسی که قلبم را پیشش جا گذاشته ام...

باید جایی آدرسش را نوشته باشم...

راستی دفتر خاطرات من کجاست؟

 (مرداد 94)

P.M

 

---------------

چقدر دلم برات تنگ شده بود رنگین کمون عزیزم.

همدم تموم تنهاییای چند ساله پری پریا

چقدر از تو  دور شدم منو ببخش رنگین کمونم...

آدمای دنیای واقعی منو از تو دور کردن، ولی بازم فهمیدم مجازی و خیالی زندگی کردن شاید بهتر باشه...

من دوباره برگشتم و دوباره زندگی می کنم...

می خندم و همیشه دوستت دارم وبلاگی من...

هوووووووووووووراااااااااااا

:)

 

وبلاگی عزیزم میبینم که دوری من باعث شد که تو هم مریض بشی. می بینم که ی سری از پستام از بین رفته. تموم پستای سال 93. چیزای قشنگی بود. ولی دیگه شده. پس بهش فکر نمی کنم... دوباره شروع می کنم.